یک برش کتاب - ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر غروب میآمد تا بگوید سلام «شادی دلم»، «پاره تنم»...
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که پی «کسای یمانی» میگشت تا در آن آرامش یابد...
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار، یعنی آیا در را روی جبرئیل خودش باز کرده بود؟
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و گردنبند یادگاری را کف دستهایش دراز کرده بود سمت فقیری که از این همه سخاوت گریه میکرد...
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و پارچه ای کشیده بود روی سرش؛ چون حتی چادرش را بخشیده بود...
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و قرص نان را گرفته بود بیرون، تا دستهای مسکینی آن را بقاپد، بعد از گرسنگیِ روزهی بی سحری، چشمهایش سیاهی رفته بود...
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و شنیده بود همسایهها، بلند و طوری که بشنود، میگویند: علی! او را ببر جایی دور از شهر که گریههایش نمیگذارد شبها بخوابیم...
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و به بلال که ساکت و محزون، آن پشت ایستاده بود، گفت «دوباره اذان بگو، دلتنگم»...
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و در را روی مٙردش باز کرده بود که آمده بود تا برای سالهای طولانی خانهنشین شود...
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و گفته بود «نمیگذارم ببریدش»...
ایستاده بود درست پشت همین در تکیه داده بود درست بر همین دیوار که...
کتاب «خدا خانه دارد» نوشتهی فاطمه شهیدی
فاطمیه تسلیت