به این خاطر، با نامه ای به ولید بن عتبه بن ابی سفیان، فرماندار مدینه، اورا از مرگ معاویه آگاه کرد و درنامه مختصری به او چنین فرمان داد: «اما بعدحسین و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر را برای بیعت کردن فرا بخوان و به شدت تحت فشار قرار بده تا بدون چون و چرا بیعت کنند والسلام.»
نامه یزید به ولید رسید و مروان به اون پیشنهاد کرد که: «هم اکنون به دنبال آنها بفرست و آنان را به بیعت و طاعت فرا بخوان تا در صورتی که نپذیرفتند، گردنشان را بزنی؛ زیرا اگر اینان از مرگ معاویه آگاه شوند هر یک به سویی می روند و مخالفت و نافرمانی خود را آشکار می کنند و مردم را به سوی ود دعوت خواهند کرد؛ مگر عبدالله بن عمر که از جنگ و درگیری پروا دارد و فقط راه بی دردسر را می پذیرد.»
ولید عبدالله بن عمرو بن عثمان را به دنبال حسین (ع) و ابن زبیر فرستاد. عبدلله آن ها را در مسجد یافت و پیام حاکم را مبنی بر حضور در ساعتی خصوصی به آنها ابلاغ کرد.
آن دو گفتند: «برگرد که ما به زودی نزد او می آییم»
سپس حسین (ع) به ابن زبیر گفت: «به نظر من حکم ران سرکش این قوم، هلاک شده و او به دنبال ما فرستاده است تا پیش از پخش این خبر در بین مردم، از ما بیعت گیرد.»
ابن زبیر گفت: «من هم جز این گمان ندارم.»
حسین (ع) برخاست و یاران و سلحشوران خاندان اهل بیت (ع) را به همراه خود به سوی خانه ولید برد و به آنان گفت: «من تنها وارد می شوم، ولی اگر شما را صدا کردم یا صدای بلندش را شنیدید، به زور وارد شوید و به سمت من بیایید، در غیر این صورت، بر جای خود بمانید تا نزد شما بازگردم»
سپس بر ولید وارد شد. ولید درحالیکه مروان نزد او نشسته بود، نامه یزید را برای حسین (ع) خواند و از او خواست تا بیعت کند. حسین (ع) کلمه استرجاع -انا لله و انا الیه راجعون- را بر زبان آورد و گفت: «کسی چون من هرگز بیعتِ سری و پنهانی نمیکند، چنانکه تو نیز مادامیکه این امر را آشکار و علنی نکنی و در حضور مردم از من بیعت نگیری، بیعت سری و پنهانی مرا کافی نمیدانی.»
ولید گفت: «آری!»
حسین (ع) گفت: «پس هرگاه مردم را برای بیعت فراخواندی، ما را هم با مردم فراخوانی خواند و کار یکسره میشود!»
ولید که مردی عافیتطلب بود، به او گفت: «بانام خدا بازگرد»
مروان به او گفت: «به خدا قسم اگر اکنون از تو جدا شود و بیعت نکند، دیگر اینگونه بر او دست نخواهی یافت، مگر زمانی که بسیاری از شما و آنها کشته شوند. این مرد را زندانی کن. او نباید از نزد تو برود مگر اینکه یا بیعت کند و یا گردنش را بزنی!»
حسین (ع) که چنین دید بر فروخت و گفت: «یا بن الزرقا! (خطاب به نام مادر در بین عرب برای تحقیر استفاده میشد و زرقا جده مروان از زنان صاحبپرچم بود که خانههای پرچمدار علامت خانه زنان بدکاره بود) تو مرا میکشی یا او؟! به خدا قسم که دروغ گفتی و به گناه افتادی... ما اهلبیت نبوت (ع) هستیم و معدن رسالتیم. درحالیکه یزید فاسق و شرابخوار و آدم کش است و مثل منی با مثل او بیعت نمیکند»
روز بعد مروان به حسین (ع) رسید و گفت: «سخنم را بشنو تا رستگار شوی!»
حسین (ع) فرمود: «بگو؟!»
مروان گفت: «با امیرالمؤمنین یزید! بیعت کن که این برای تو در هردو جهان بهتر است!»
حسین (ع) گفت: «دیگر با اسلام باید وداع کرد! که امت را حاکمی چون یزید آمد!»
پسازآن یزید به ولید نامهای نوشت و چنین فرمانش داد که از همه مردم مدینه بیعت عمومی بگیرد و از حسین (ع) بیعت خصوصی؛ و چنین به او پیام داد: «اگر نپذیرفت، گردنش را بزن!»
اما ابن زبیر را تحتفشار قراردادند و او بهانه تراشید و پیش ولید نرفت. ولید سپس عبدالله بن عمر را خواست و به او گفت: «بایزید بیعت کن»
عبدا... گفت: «هرگاه مردم بیعت کردند، بیعت میکنم»
و به انتظار نشست تا زمانی که خبر بیعت اهالی شهرها را شنید و نزد ولید آمد و با او بیعت کرد...
پسازآن روایتشده که حسین (ع) پسازاین واقعه، نزد قبر جدش (ص) آمد و گفت: «سلام بر توای رسول خدا، من حسین پسر فاطمه، نوه تو هستم، همان ثقلی و شیء گرانبهایی که در امت خود بهجای نهادی، ای نبی خدا! گواه آنها باش که مرا رها کردند و حمایتم نکردند! این شکایت من است به تو تا هنگامِ دیدار فرابرسد. درود خدا بر تو باد.»
سپس به نماز ایستاد و تا طلوع فجر در رکوع و سجود بود.
نقلشده است که پس از ادای چند رکعتی از نماز خود فرمود: «خدایا این قبر پیامبر تو، محمد است و من پسر دختر پیامبرت هستم! اکنون بلایی به من رسیده که آن را میدانی. خدایا من معروف را دوست میدارم و منکر را دشمن. ای صاحب شکوه و بزرگواری! بهحق این قبر و بهحق کسی که در آن است، از تو میخواهم هر آنچه را مورد رضای تو و رضای پیامبر تو و رضای مؤمنان است، برایم برگزینی.»
سپس در کنار قبر گریست و نزدیکیهای صبح، سرخود را بر روی قبر گذاشت و به خواب رفت و رسول خدا (ص) را در خواب دید، درحالیکه در حلقه انبوهی از فرشتگان پدیدار شد و حسین (ع) را در آغوش گرفت و به سینه خود فشر د و بین دیدگانش را بوسید و فرمود: «حبیب من حسین! گویی تو را میبینم که بهزودی در سرزمین کربلا در میان گروهی از امت من، با سوز عطش، بدون آنکه آبی بنوشی در خون خود آغشته و ذبح و سر جدا میشوی! و اینان در همان حال، امیدوار شفاعت من هستند! آنها را چه میشود! خدا هرگز شفاعتم را به ایشان نرساند! آنان نزد خدا بینصیباند! حبیب من حسین! پدر و مادر و برادرت نزد من آمدند. آنها مشتاق دیدار تو هستند. تو را در بهشت درجاتی است که جز با شهادت به آن نمیرسی.»
پسازآن بهسوی قبر مادر و برادرش رفت و با آنها وداع کرد.
عمر بن علی نقل میکند که هنگامیکه برادرم حسین (ع) از بیعت بایزید امتناع کرد نزد او رفتم و دیدم که تنهاست.
به او گفتم: «فدایت شوم ای اباعبدالله! برادرت ابو محمد امام حسن (ع) از قول پدرش مرا خبر داد... در این هنگام اشکم جاری شد و هقهق گریهام به هوا برخاست.»
حسین (ع) او را آغوش کشید و گفت: «آیا به تو خبر داد که من کشته میشوم؟ تو را بهحق پدرت قسم میدهم، آیا پدرم از کشته شدن من خبر داد؟»
گفت: «آری اکنون چرا تأویل نمیکنی و با بیعت خود این قضا را تغییر نمیدهی یا بن رسولالله؟!»
امام فرمود: «پدرم مرا خبر داد که رسول خدا (ص) او را از کشته شدنش و کشته شدنم و اینکه قبر من نزدیک قبر اوست، آگاه ساخته است. تو گمان میکنی چیزی را میدانی که من نمیدانم؟! نه! من هرگز تسلیم پستی و خواری نمیشوم! یقیناً فاطمه به دیدار پدرش میرود و ازآنچه که این امت بر ذریه اش روا داشتند شکوه میکنند و هرگز کسی که با آزار ذریه اش او را آزرده باشد وارد بهشت نخواهد شد.»
آری حاکمان آن دوران و پروانشان عادت کرده بودند که تغییر احکام خدا را تأویل بنامند. تا آنجا که بهتدریج لفظ تأویل تغییر معنا داده بود. به همین دلیل بود که معاصران امام حسین (ع) که خبر شهادت او را در عراق از قول رسول خدا (ص) شنیده بودند اصرار داشتند که امام (ص) این قضای الهی را با نرفتن به عراق تأویل کند! یعنی تغییرش دهد!
ایشان از امام حسین (ع) میپرسیدند که چرا قضای الهی را که کشته شدن است با بیعت خود تغییر نمیدهی؟! این مضمون از گفتگوی محمد بن حنفیه با برادرش حسین (ع) نیز برمیآید!
با تلخیص فراوان برگرفته از مقتل الحسین (ع) علامه عسکری
همین مطلب را در جام جم بخوانید