السلام؛
یک خاطره - ...درست یادم نیست، ولی امتحان درس زبان تخصصی بود! بزرگواری کنار بنده نشسته بود که معلوم بود آمادهی امتحان نیست! مدتی گذشت و پاسخها را مفصل و کامل نوشتم و آمادهی رفتن و تحویل برگههای پاسخنامه و سوال شدم!
در همین حین، متوجه شدم بنده خدا، برگهی سؤالاتش را، با استرس زیادی، روی زانوهایش نگه داشته و با دست، به یکی از کلمات اشاره میکند و دائماً زیرلب و با صدای خفیف میگوید: «معنی این، معنی این...»
طبیعتاً فاصله زیاد بود و کلمهی مورد نظر بخوبی مشخص نبود و از قضا عینک قدیمی هم به چشمم بود! ...خلاصه، همین که داشتم کاپشن میپوشیدم و او هم با دقت فراوانی به من توجه میکرد، گفتم «نمیبینم»!
بنده خدا شاد شد و دست به قلم برد و با ذوق خاصی تشکر کرد!
هنوز هم ندیدمش، نیت من هم خیر بود...!
بـه امتـحـــان نٙبُوٙد اهـلِ هـوش را حــاجت
عیارِ عالم و جاهل، ز همنشین پیداست!
صائب تبریزی
والسلام.
السلام؛
یک خاطره - سال گذشته در کشاکش فعالیتهای دانشجویی، بمناسبت ایام محرم و صفر تصمیم به برگزاری مراسمی در دانشگاه گرفتیم. مراسمی که در ابتدا قرار بود در روز سیزدهم محرم برگزار شود اما نشد تا اینکه یکی از دوستان پیشنهاد داد برای مراسم در خدمت شهید گمنام باشیم! تردید داشتیم و نا امید بودیم اما جهت اطمینان، برگزاری مراسم را موکول کردیم به پنج صفر... ناامید بودیم چون میدانستیم معراجالشهدای تهران، تنها برای تدفینِ پیکرِ مطهرِ شهدا، همکاری میکند، با این وجود، با یکی از دوستان قدیم که «دستش میرسید» تماس گرفتیم تا «کاری کند». نهایتاً، با چند تماس، ما را به آنها که باید معرفی کرد و ما هم پس از یک عالَم حرف و التماس و توجیه، تلاشمان را کردیم، تا اینکه بنا بر صحبت و دیدار حضوری شد. با یکی از دوستانِ جان، صبح روز سه شنبه، نوزدهم آبان نودوچهار، راهی خیابان بهشت، کوچهی معراج شدیم! دقیقاً وقت نماز ظهر رسیدیم، نماز را که خواندیم، متوجه حضور چند سرهنگ و سرباز نیروی انتظامی و چند خانم در انتهای حسینیه شدیم!
بعد از نماز، یکی از آشنایان را در معراج دیدیم و مشغول گپ و گفت شدیم:
- ... خوب، چه خبر! از این طرفها! باز چه کار دارید!؟
+ قربانت! بابت بحث شهید آمدیم! البته تشییع در مراسم عزاداری است و نه تدفین...!
- خیالتون راحت! حاجی به احدی، شهید برای تشییع، نخواهد داد! بالاخص امروز که...
... وسط صحبت بودیم که ناگهان متوجه شدیم در انتهای حسینیه، تابوت یک شهید را گشودند و آن خانمها و مأمورین نیروی انتظامی، بالای سر شهید، مشغول به عزاداری و زیارت پیکر پاک شهید شدند. بلافاصله از این دوستمان ماجرا را جویا شدیم:
- ... امروز خیلی عجیب بود! بنده خدا؛ شهیدی است که به تازگی تفحص و شناسایی شده و به خانوادهاش خبر دادیم و امروز برای اولین بار، بعد از بیست و اندی سال پیدایش کردند...
منقلب شدیم! صحنههایی که میدیدیم و جوّ حسینیه ما را گرفته بود! مدت کوتاهی، از فاصلهی دور صحبتها و گفتگوهای این خانواده با شهید را دیدیم و شنیدیم... فضا بشدت غیرقابل توصیف بود...
جلوتر رفتم و از سربازی که نزدیک به ما بود، بیشتر پرسیدم: «...سال شصت و هفت شهید شده بود! بعد از بیست و چند سال پیکر پاکش پیش خانواده
اش آمده...» باز جلو رفتم تا با دقت پیکر شهید را ببینم اما بنده خدایی که منتظرش بودیم، رسید و ناچاراً پیگیر کار خودمان شدیم و خبر نهایی و موافقت با تشییع شهید گمنام را گرفتیم... آمادهی رفتن شدیم که دیدیم همان آشنای ما در معراج، وسایلِ شخصیِ شهید را که همراه پیکر پاکش تفحص شده بود، مقابل خانوادهاش گذاشت و همه، در عین ناباوری، دیدیم که تمام پیرهن و لباس رزم شهید سالم مانده بود و اتیکت نام او نیز کاملاً خوانا بود.
...از آن فضای عجیب و معنوی دل کندیم و خارج شدیم.
گذشت تا عصر روز یکشنبه، دو روز مانده به مراسم و در حالیکه با دوستی که همراهش به معراج رفته بودم، در محل مراسم مشغول صحبت و فضاسازی بودیم که یکباره جوانی خوشپوش و با ظاهری شیک، جلو آمد، سلام کرد و از مراسم پرسید! از جزئیات و تعداد شهدا و اینکه آیا تدفین داریم یا تشییع...!؟
ما با تعجب، اما گرم و صمیمی، پاسخ دادیم که: یک شهید گمنام بیشتر نیست و فقط هم بابت متبرک شدن مراسم و تشییع در خدمت شهید گمنام خواهیم بود. پرسیدیم؛ چطور؟
گفت: بتازگی شهدایی را تفحص کردند که یکی از آنها هم شناسایی شده... فکر کردم آنها را میآورید! یکی از آنها هم دایی من است!
با شنیدن این جمله گوشمان تیز شد، حواسمان جمعتر و اسم شهید را پرسیدیم!
گفت: وطنخواه! شهید منوچهر وطنخواه...
در عین ناباوری ما متحر ماندیم!! همان نامی بود که روی اتیکتِ سالمِ شهیدِ تازه تفحص شده، در معراج خواندیم!
شوکه شدیم و در کار خدا مانده بودیم... خستگیِ آن همه فشار، نامهربانیها و کملطفیها بابت مراسم، از تن ما بیرون رفت!
مدتها بعد، همراه همان دوستم، راهی بهشت زهرا(س) شدیم! دست ما را گرفت و گفت بیا تا سر مزار بنده خدایی بریم، ما هم گفتیم؛ به چشم... خلاصه که از قضا شهید وطنخواه هم در همان قطعهای به خاک سپرده شد که دوستان زیادی در آن قطعه داریم و اگر در بهشت زهرا(س) باشیم، زمان زیادی را در آن قطعه صرف خواهیم کرد... قطعه 50.
* امروز بیست و شش آبان سالروز همان مراسم بود! شهید گمنام مراسم ما را در قم به خاک سپردند!
والسلام.