السلام؛
یک خاطره - ...درست یادم نیست، ولی امتحان درس زبان تخصصی بود! بزرگواری کنار بنده نشسته بود که معلوم بود آمادهی امتحان نیست! مدتی گذشت و پاسخها را مفصل و کامل نوشتم و آمادهی رفتن و تحویل برگههای پاسخنامه و سوال شدم!
در همین حین، متوجه شدم بنده خدا، برگهی سؤالاتش را، با استرس زیادی، روی زانوهایش نگه داشته و با دست، به یکی از کلمات اشاره میکند و دائماً زیرلب و با صدای خفیف میگوید: «معنی این، معنی این...»
طبیعتاً فاصله زیاد بود و کلمهی مورد نظر بخوبی مشخص نبود و از قضا عینک قدیمی هم به چشمم بود! ...خلاصه، همین که داشتم کاپشن میپوشیدم و او هم با دقت فراوانی به من توجه میکرد، گفتم «نمیبینم»!
بنده خدا شاد شد و دست به قلم برد و با ذوق خاصی تشکر کرد!
هنوز هم ندیدمش، نیت من هم خیر بود...!
بـه امتـحـــان نٙبُوٙد اهـلِ هـوش را حــاجت
عیارِ عالم و جاهل، ز همنشین پیداست!
صائب تبریزی
والسلام.